امروز شانزدهم آذر نود و هفت، من به غایت کسل و بی‌حوصله‌م. هیچ کلمه‌ای ندارم برای خودم بگذارم و بدون هیچ وقفه‌ای احتمالا حالا بیست‌و‌دوساله‌ام، هیچ احساسی ندارم و اگر بعضا غم‌گین باشم در آن‌وقت غمِ من همراه با رضایت می‌شود، از این رو که چیزی را احساس می‌کنم. به هیچ مسئله‌ی مهمی نمی‌پردازم و فکر نمی‌کنم. نه دانشی دارم و نه توانایی و مهارتی برای بالیدن، و در واقع هیچ چیز ندارم مگر شعری از الهی که درنا هدیه‌ام داد و کلماتِ عزیزِ عرفان که به واسطه‌ی امروز نصیب من شد.اشکِ من در چشمان‌ام بود صبح هنگامِ دیدن‌شان اما باز هم گریستن نتوانستم و فرو رفتند به اعماق.
سه تار تمرین کرده‌ام، غذای مختصری خورده‌ام، چند جمله‌ای را برای درس فردا ساخته‌ام، صدای ابی از گوشی هم‌اتاقی جانِ جوانی مرا می‌خوانَد، چای می‌نوشم با وافل بسته‌بندی ایی که دیروز کشف کرده‌ام. نمی‌دانم زمان چطور پیش می‌رود که هیچ از آن نمی‌فهم‌ام. اما به هر حال که هیچ‌.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها