ابطال



یک چهره، بدون هیچ احساسی، حرفی، نگاهی، معنایی به آینه زل زده ست
یک چهره در آینه کلمات سیاه را می‌گریَد، به دیگری زل زده.ست.
_


یک چهره، با لبخندی، مات، مسکوت، به آینه زل زده ست
یک چهره، کفِ دستْ آغشته ست به جیوه بر شیشه می‌فشارد
دندان‌هایش را روی هم گذاشته‌ست، می‌فشارد
مار‌های کوچک سیاه از دهان‌اش بیرون می‌ریزند، کلمات قرمز از چشمان‌اش
به خودش بیرون‌ از آینه نگاه می‌کند.

من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمی‌توانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسان‌ام را نمی‌توانم ریشه کن کنم. من با چهره‌ی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر می‌کند و گمان می‌کند کاری کرده ،معذرت می‌خواهد. ما چند تا خواهر بودیم که مان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمی‌گفتیم. گوش می‌دادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم‌. و کاش من آن بار آخر را هم لال می‌شدم، کاش دو سال پیش هم لال می‌شدم که اینطور کسی که با صدایی که می‌گریَد لالایی خوانده بود برایم را بیمار نکنم.
ما ترسیدیم و سکوت کردیم. حقیقت مخدوش شد، دروغ شد و توی سینه‌ی مان ترکید و هر کدام‌مان جایی از زمان کنار خیابانی از شهری سرفه‌های خالی از استفراغ را از معده‌هایمان دفع کردیم.
و اینطور شد که ترسیدیم خلافِ میل‌مان را به جای سرفه، حرف کنیم.برای همین همه چیز تکرار شد، بزرگسال شدیم و تمامِ زمان در شمایل مختلف تکرار شد.
مثل حالا، مثل سال پیش. مثل تمام من. مثل خواهرم که ده سال طول کشید تا بگوید او را دوست ندارد. ده سال.

آمده‌ام خانه.
بعد از چند وقت خانه‌ام؟ نمی‌دانم.
دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی می‌رفتیم، نمی‌دانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینه‌اش و از دهان‌اش خون بیرون می‌زد، جلوی چشمان‌ام جان می‌داد.
صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاه‌اش کردم. صبحانه را همان‌جا خوردم، این‌بار او بود.
همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار می‌شدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانی‌اش خون بیرون می‌زد و به سرعت چهره‌اش را سرخ می‌کرد، یک‌بار از تصویرِ دستان و تنِ کبود شده‌اش، کبودی‌های بزرگِ روی پوستِ سفیدش، از خواب بیدار شده بودم و یک‌بار تمامِ کمر و شکم‌اش را تاول های ریز و بسیار پوشانده بود. و تصویر چشمانِ مطلقا اندوهگین‌اش در نیمه شبی دیگر، هنوز به وضوح در ذهن‌ام است.
واقعیت و خوابِ من درهم شده‌اند، دیگر نمی‌دانم کدام یک از این‌ها گذشته‌ست و کدام یک خواب. اما خوابِ شبِ قبلِ من که این‌ها را به یادم آورده بود یادم انداخت که چرا تا این حد از خانه گریزان‌ام. هنوز دور و برشان می‌پلکم اما نمی‌دانم چشمان‌شان اندوهگین است یا نه، از دردی رنج می‌برند یا نه، جرات نمی‌کنم مستقیم نگاه‌شان کنم.
مادرم زیاد حرف می‌زند، از همه چیز و از کتابِ تازه‌ای که می‌خوانَد، نمی‌دانم حالا بار چندم است که از اشتیاق‌اش نسبت به این کتاب می‌گوید و البته خوا‌بش هم می‌بَرد چند صفحه‌ای که می‌خوانَد، تا الان هزار تا خرده ریزه چپانده‌است توی کوله‌ام و فقط خطِ سیاهی توی چشمان‌ش جدید است. پدرم هم‌چنان ساکت است، هیچ حرف‌ی نمی‌زند، گاه سوالی را آرام می‌پرسد و من هم همان‌طور کوتاه جواب می‌دهم. نگاه‌اش معمولا رو به پایین است، می‌رود بیرون و هر چند ساعت یک‌بار باز می‌گردد، دراز می‌کشد، یک چیزی می‌خورَد و می‌رود. خیال و گذشته‌ی درهم را نمی‌توانم با حال کنار هم بگذارم.

از پرحرفی‌های آدم حسابی های بیرون این خانه عاجز شده‌ام، حرف‌های مهم‌ انگار که تمام نمی‌شوند.

سلام
حرف مهمی ندارم اما
یک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدی‌اش زده شده بود
یک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل.
بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد.
من فقط خودم لابد می‌فهمم این‌ها نماد چه‌اند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشته‌ی من
اما به هر حال خداحافظ.

این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.
ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م.
پشتِ پرت مخفی می‌شوی.
نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می‌گذارم. فقط حوصله‌م سر می‌رود و فکر می‌کنم که خب یک کاری هم بکنم لااقل. پاک می‌کنم و باز از اول، بعد هم نمی‌دانم با تایپ شده‌های بیهوده‌ام چه کنم. بی‌خود ثبت می‌کنم علی الحساب.

آخرین حرف‌هایم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.»
این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هایم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا.
چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم.
اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم که اصلا چرا باید همچین کاری می‌کردم. روی همان تختِ خوابگاه می‌خوابیدم . نمی‌دانم چرا شش ساعت توی اتوبوس مانده‌ام و شش ساعت دیگر هم باید بمانم. من اصلا از چیزی فرار نکرده‌ام، به هوای تازه هم نیاز نداشته‌ام . به هیچ چیز احتیاج نداشته‌ام و نمی‌دانم برای رفع چه چیز این کار اضافه را انجام داده‌ام. می‌خواستم آخرین حرف‌هایم را هم بزنم و به سفر بیایم و بعد خودم را از این هم خالی تر کنم. اما حرف‌هایم را نزدم و نمی‌دانم چرا به سفر آمدم. خیلی خالی تر از آن بودم که بخواهم خالی ترم کنم.
کاغذ هایم دست نخورده ماند، الکی راه رفتم، بی‌خود حرف زدم، بی هدف گوش‌هایم را به کار گرفتم، به جز شنیدنِ صدای بازار. بیهوده دیده‌ام به جز دیدنِ جان دادن ِ ماهی‌ها میان پاهای مردم.خسته تر شده‌ام.
۲۰ آذر، ۹۷ رشت.

امروز شانزدهم آذر نود و هفت، من به غایت کسل و بی‌حوصله‌م. هیچ کلمه‌ای ندارم برای خودم بگذارم و بدون هیچ وقفه‌ای احتمالا حالا بیست‌و‌دوساله‌ام، هیچ احساسی ندارم و اگر بعضا غم‌گین باشم در آن‌وقت غمِ من همراه با رضایت می‌شود، از این رو که چیزی را احساس می‌کنم. به هیچ مسئله‌ی مهمی نمی‌پردازم و فکر نمی‌کنم. نه دانشی دارم و نه توانایی و مهارتی برای بالیدن، و در واقع هیچ چیز ندارم مگر شعری از الهی که درنا هدیه‌ام داد و کلماتِ عزیزِ عرفان که به واسطه‌ی امروز نصیب من شد.اشکِ من در چشمان‌ام بود صبح هنگامِ دیدن‌شان اما باز هم گریستن نتوانستم و فرو رفتند به اعماق.
سه تار تمرین کرده‌ام، غذای مختصری خورده‌ام، چند جمله‌ای را برای درس فردا ساخته‌ام، صدای ابی از گوشی هم‌اتاقی جانِ جوانی مرا می‌خوانَد، چای می‌نوشم با وافل بسته‌بندی ایی که دیروز کشف کرده‌ام. نمی‌دانم زمان چطور پیش می‌رود که هیچ از آن نمی‌فهم‌ام. اما به هر حال که هیچ‌.

صداها روز به روز نکره ترند.
که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.
خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاحت و محبت و توجه آدمی‌زاده را ببلعم. کلمات خودم هم خودشان را از بی جایی بیرون می‌اندازند. خودم را هم مدام کم می‌کنم. کسی اگر قدم بگذارد اطرافِ من، باد بلند می‌شود از گام هایش و ماسه‌ها سبک‌اند اگر بدانی. من چیزهای بهتری نمی‌توانم بنویسم برایت تنها خواننده‌ام.
پناه می‌برم به محبت، اگر ببینم، اگر دیده باشم. نگاه‌های محبت آمیزی که وقت‌هایی نصیبِ من شده‌اند را به یاد می‌آورم، هیچ کدام را از یاد نبرده‌ام هم. من آنقدر برایم کم‌یاب است که خاطرم تک تک‌شان را بلعیده است.
و بعد از آن تمام ِِ آهنگ‌هایی را که زنی یا مردی فریادی طولانی و آرام و مجروح می‌زند میانِ کلمات‌اش را گوش می دهم. برایم به‌غایت آشنا اند. به‌غایت گوش‌نوازند.
فریادِ هنگام ِِ مصیبت نیستند، حس‌ها و کلماتِ خیلی بعد از زمانِ ویرانی‌اند که آن میان جانِ سالم به در نبرده‌اند، توانِ بازی‌های زبان را ندارند، توانِ حرکت توی دهان را و پشت دندان ماندن را ندارند، یکباره و متوالی از گلو بیرون می‌زنند.
بعد می‌خوابم، خواب می‌بینم. نیمه‌.

من در شمایلِ دروغ‌ام و تو می‌توانی پنهان‌ام کنی. پشتِ سرت، پشتِ چشمان‌ات، پشتِ حافظه‌ات. می‌توانی من‌ را انکار کنی.
اما باید بدانی که من راه می‌روم، دست دارم، و نفس می‌کشم. اگر که مرا به شمایل دروغ درمی‌آوری، باید بدانی که آن طرفِ چشمانِ بسته‌ات آدمی کور اما شنوا راه‌ می‌رود. یک آدمِ علیل که با انتهای گلویش و نهایتِ حنجره‌اش سکوت می‌کند، روی زمینِ دور از تو، پشتِ گوش‌ات، آنجا که تو نیستی، توی یک بی‌نهایت، دنبالِ دهانی می‌گردد برای چهره‌ی از ریخت افتاده‌اش، برای اثباتِ آدمِ معمولی بودن‌اش.
من در شمایلِ دروغ‌ام. انکارم کن، پنهانم کن. برای دست‌ها و موها و بوی تن‌ام دهان کج کن، که پنهان شوم پشتِ اشکالِ هزارنوعِ خمیره‌ی چهره‌ات.

به نظر دل‌گیر می‌آمد که به من نوشته بود "معنای خیلی چیزها ریخته شد".
همان بهتر که معنایی اگر هست ریخته‌ شود، من با معنا داشتن، معنا یافتن، با بسطِ هر چیزی مشکل دارم. با هر معنایی که میانِ دو نفر، دو آدم، دو شخص، دو دهان شکل بگیرد مشکل دارم.
هر دهان، هر دایره، هر شکل از آدمی در مقابل ِِ دیگری یا کوچک‌تر است یا بزرگ‌تر، یا می‌بلعد یا بلعیده می‌شود.
بهترین صورت همان است که معنایی اگر هست ریخته بشود، دو دهان، دو معنا، دو در به سوی بی‌نهایتِ دو آدم هیچ‌گاه بر هم منطبق نمی‌شوند. حتی اگر در هم فرو روند، با کشش و با جنون و با عاطفه هم فرو روند، حتی به یک میزان هم اگر فرو روند که از نظرم تنها یک تصور و توهم است، باز هم ممکن نیست.
خیال‌ام راحت شده‌است اگر معنای چیز ها ریخته شده باشد.
تحملِ حالِ بدِ دیگران را ندارم دیگر. کریه می‌شوند به غایت در این زمان. من کَسان‌ام را توی حالِ بدشان تنها می‌گذارم چون که تابِ دهانِ باز شده‌شان را ندارم. ترسیده‌ شده‌ام. و رهایشان می‌کنم.
خودم را هم رها می‌کنم، دل‌ام نمی خواهد چشم‌شان به من بیفتد در وقت بدحالی‌ام، خودم را مخفی می‌کنم. وقتِ تنهایی را موقعِ کراهت و کثافت نباید دچار کسی کرد.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها